همه ما بعضی وقت ها که خیلی کار می کنیم یا درس می خونیم و خوب خودمونو خسته می کنیم. نیاز داریم تا یکم استراحت کنیم و ذهنمونو آماده کنیم برای شروع دوباره تلاش کردن. خوندن داستان مخصوصا اگر کوتاه و آموزنده باشه هم میتونه به ذهنمون استراحت بده و هم میتونه به ما برای شروع دوباره و تلاش برای پیروزی انگیزه بده. در ادامه برای شما داشتان کوتاهی به نام علی بابا و چهل دزد در بعداد آماده کردیم.
داستان کوتاه آموزنده | علی بابا و چهل دزد:
علی بابا تاجری است که تجارت خود را از پدرش به ارث برده است. علی بابا یک برادر بزرگتر به نام قاسم داشت و قاسم بسیار شرور و حریص بود، قاسم به امید پول زیاد با زنی ثروتمند ازدواج کرد. بنابراین تجارت او رشد کرد.اما علی بابا با دختری فقیر ازدواج کرد و به شغل هیزم فروشی مشغول شد. این شغل او سود چندانی برای او نداشت. پس مجبور بود زمان بیشتری را برای کسب روزی سپری کند.
علی بابا به فکر غار پر از گنج افتاد و از مورگانا کنیز برادران قاسم پیمانه ای قرض گرفت تا گنج های غار را وزن کند، اما مورگانا برای این که متوجه بشه که علی بابا چه چیزی می خواهد وزن کند. یک تکه موم به داخل پیمانه چسباند تا با چسبیدن لوازم به ته پیمانه، دلیل درخواست پیمانه توسط علی بابا را بفهمد. زیرا مورگانا خوب می دانست که علی بابا انسانی فقیر است و چیزی برای وزن کردن ندارد.
ماجرای پیمانه
بعد از گذشت یک دوز علی بابا پیمانه را برای مورگانا پس آورد و پس از تشکر از آن جا رفت. مورگانا کاسه را خوب بررسی کرد و متوجه شد که یک تکه طلا به ته کاسه چسبیده است. پس فورا به دیدار ارباب خود رفت و ماجرا را برای قاسم توضیح داد.
قاسم که با شنیدن خبر و دیدن تکه طلا دچار حرص و طمع شده بود. یک روز برای یافتن مکان طلاها به تعقیب علی بابا رفت. او علی بابا را زیر نظر گرفت و پس از این که علی بابا از غار خارج شد و به خانه رفت. قاسم وارد غار شد. او که از دیدن آن همه طلا حیت زده شده بود. شروع کرد به جمع کردن بخشی از آن ها. با سرعت به اطراف غار میدوید و به دنبال زیباترین و گران ترین طلاها می گشت.
پس از این که کیسه خود را پر از طلا کرده بود. قصد رفتن به منزل را کرد. اما او رمز را فراموش کرده بود. “لوبیا باز شو” !!! چی بود رمزش؟ “نخود نخود باز شو” !!! او فراموش کرده بود. با چره ای مایوس به یکگوشه غار رفت و آن جا نشست تا یکی بیاید و در غار را باز کند…
چند ساعتی از محبوس شدن قاسم گذشت که فهمید از بیرون غار صدایی به گوش می رسد. یکی رمز را گفت و در غار باز شد. آن ها دزد ها بودن که دوباره برای ذخیره طلا هایشان به غار برگشته بودن. دزدان متوجه حضور قاسم در غار شدن، او را دستگیر کردند و کشتند.
پیشنهاد می کنیم وبلاگ سایت گردو لرن رو حتما بازدید کنید.
ادامه داستان کوتاه آموزنده | علی بابا و چهل دزد
هنگامی که قاسم دیر به خانه خود برگشت، خدمتکار مورگانا به خانه علی بابا رفت و به او گفت که قاسم به غار رفته است، بنابراین علی بابا متوجه شد که برادرش در خطر بزرگی است. علی بابا به غار رفت و جسد را پیدا کرد و به خانه برد و از همسرش و مورگانا خواست که بگویند برادرش به مرگ طبیعی مرده و کشته نشده است.
وقتی دزدان برگشتند و جسد قاسم را در غار نیافتند، متوجه شدند که فرد دیگری از غار آن ها خبر دارد، به همین دلیل یکی از دزدان را به روستا فرستادند، آن دزد متوجه شد که فردی به نام قاسم در روستا وجود دارد که امروز مرده. پس دانست که او همان مردی است که آن ها در غار کشتند. پس دزد علامتی بر خانه علی بابا گذاشت تا دزدان خانه او را بشناسند و قبل از این که خبر وجود همچین غاری با آن همه گنج بیشتر در بین مردم منتشر شود او را نیز بکشند.
مورگانا دزد را دید که روی درب خانه علی بابا علامت گذاشته است، پس همان علامت را روی تمام خانه های روستا گذاشت، بنابراین وقتی دزدها آمدند و دیدند که روی همه خانه ها همان علامت وجود دارد. دزد های نادان که خشمگین شده بودند، دزدی را که وظیفه علامت گذاری روی در خانه علی بابا را داشت نیز کشت.
فردای آن روز
فردای آن روز دوباره دزد دیگری آمد و خانه علی بابا را شناخت و سنگی جلوی او گذاشت، پس مورگانا هم همین کار را کرد و جلوی در تمام خانه های روستا سنگ گذاشت و وقتی دزدها آمدند و متوجه شدند که همه خانهها در جلوی خود سنگ دارند، دوباره نیز آن دزد های نادان بدون این که علت را جویا شوند، همدست خود را که وظیفه شناسایی خانه علی بابا را داشت کشتند.
رئیس دزدها که دید همدستانش نمیتوانند یک کار را درست انجام دهند به روستا رفت و خانه علی بابا را شناخت و در مقابل علی بابا ادعا کرد که او تاجر روغن است. و به علت خستگی راه می خواهد مدت کوتاهی در خانه علی بابا استراحت کند. او از علی بابا خواهش کرد که یک شب او و کوزه های پر از روغنش را در منزل خود راه دهد. تعداد کوزه ها 37 عدد بود و در هر کوزه یک دزد پنهان شده بود که منتظر زمان حمله به علی بابا بودند.
همان شب مورگان که برای پخت غذا به متبخ رفته بود. متوجه حضور دزد ها درون کوزه ها شد. او می دانست که اگر به علی بابا کمک نکند سرانجام علی بابا نیز به عاقبت قاسم دچار می شود. پس مقدار زیادی روغن داغ آماده کرد و و آن را داخل کوزه هایی که دزد ها پنهان شده بودند ریخت.
رئیس دزدها برای خبر گیری و هماهنگی با اعضای گروه خود به سمت کوزه ها رفت و متوجه شد که تمام همدستانش سوختن و نمیتوانند برای کشتن علی بابا با او همکاری کنند. پس تصمیم گرفت خودش به تنهایی دست به کار شود و علی بابا را بکشد، اما مورگانا قبل از این که دزد به علی بابا حمله کند دست به کار شد و رئیس دزد ها را کشت. علی بابا که از دیدن این اتفاق مات و مبهوت شده بود، ماجرا را از او پرسید و مورگان تمام داستان را برای علی بابا بازگو کرد.
علی بابا که از نجات خود توسط مورگان خوشحال شده بود. مورگان را به همراه همسر و فرزندش آزاد کرد و تمام گنج را بین خود و روستیان تقسیم کردند. حالا علی بابا فردی ثروتمندی شده بودند. او دیگر زندگی فقیرانه ای نداشت و بسیار خوشحال بود.
پیام داستان کوتاه آموزنده | علی بابا و چهل دزد
از این داستان کوتاه آموزنده نتیجه میگیریم که حرص و طمع کار خوبی نیست و باعث اتفاقات بدی در زندگی می شود. در این داستان هم آن 40 دزد و هم قاسم برای بدست آوردن آن گنج بسیار حرص و طمع داشتند که نهایتا هیچ کدام نتوانستند از آن گنج بهره ای ببرند. تنها علی بابا که آن گنج برایش اهمیت نداشت و دارای نیت خیرخواهانه بود به آن گنج دست پیدا کرد و باعث شد خود و اهالی آن روستا ثروتمند شوند.
مطالب سرگرمی سایت گردو لرن را از دست ندید. برای مشاهده همه سرگرمی ها اینجا کلیک کنید