سلام به همه رفیقای خوب سایت گردو لرن. در این پست براتون داستان کلم سحرآمیز رو آماده کردیم. تا آخر این داستان زیبا رو بخونید تا متوجه بشید چطور شکارچی تونست جادوگر رو شکست بده و دوباره ثروتمند بشه.
حتما حتما نظراتتونو در انتهای همین مطلب برامون بنویسین تا با نام خودتون داخل سایت منتشر کنیم. اگر انتقاد، پیشنهاد هم دارید بنویسید تا بتونیم مطالبی که دوست دارینو براتون داخل سایت بذاریم.
اگر دوست داشتید میتونید مارو در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و آپارات دنبال کنید.
برای دیدن صفحه ما در اینستاگرام اینجا کلیک کنید.
برای مشاهده صفحه ما در آپارات اینجا کلیک کنید.
بریم سراغ داستان کلم سحرآمیز
روزی شکارچی جوانی رهسپار جنگل شد تا در کمین شکار بنشیند. در راه شاد و بی خیال سوت میزد و میرفت که ناگهان عجوزه ای زشت رو، سر راهش سبز شد و به او گفت روز بخیر شکارچی عزیز! میبینم که سرحالی و هیچ غمی نداری اما من سخت گرسنه و تشنه ام خواهش می کنم صدقه ای به من بده.
شکارچی دلش به حال پیرزن سوخت. دست به جیب برد و هر چه پول داشت به او داد. چون خواست به راهش ادامه بدهد پیرزن او را از رفتن باز داشت و گفت شکارچی عزیز خوب به حرف من گوش کن می خواهم به خاطر خوش قلبی به تو هدیه بدهم همین الان راه بیفت و برو بعد از مدتی به درختی میرسی که ۹ پرنده روی آن نشسته اند، شنلی را با چنگال هایشان گرفتهاند و سر آن با هم میجنگند.
تفنگت را بردار و به میان آنها شلیک کن آن وقت پرنده ها شنل را بر دوش تو خواهند انداخت اما در این میان یکی از پرنده ها زخمی خواهد شد و خواهد مرد. شنل را بردار و با خودت ببر چون شنلی جادویی است، آنرا که بر دوشت بیاندازی به محض آنکه آرزویی کنی به جایی بروی در پلک بر هم زدن به آنجا میرسی!
یادت باشد که دل پرنده ای را که مرده است از سینه اش در بیاوری و درسته قورتش بدهی. در آن صورت هر روز صبح یک سکه طلا زیر بالش خود خواهی یافت. شکارچی از پیرزن دانا تشکر کرد و اندیشید: پیرزن چه وعده های خوشی به من داد! کاش پیشگویی هایش به حقیقت می پیوست!
به راستی حدود صد قدمجلوتر هیاهوی شماری پرنده از شاخه های بالای سر شنیده شد و چون به بالا نگاه کرد دید که گروهی پرنده تکه پارچه ای را به چنگال و منقار گرفتند و آن را به این سو و آن سو می کشند و جدال می کنند انگار هر کدام می خواست پارچه را مال خود کند شکارچی گفت عجیب است! پیشگویی پیرزن راست از آب درآمده و تفنگش را برداشت و درست به میان آنها شلیک کرد.
پرنده ها در دم با سر و صدای زیاد پر کشیدند و رفتند. یکی از آنها مرد و نقش بر زمین شد و در همین زمان شنل نیز پایین افتاد شکارچی بنابه راهنمایی پیرزن دل پرنده را از سینه اش بیرون کشید آن را قورت داد و شنل را نیز با خود به خانه برد.
صبح چون بیدار شد یاد حرف پیرزن افتاد و خواست ببیند که آیا این پیشگویی هم به حقیقت پیوسته است یا نه؟ و وقتی بالش را بلند کرد سکه زرینی زیر آن می درخشید.
روز بعد سکه دیگری پیدا کرد و وضع به همین صورت ادامه یافت و هر روز صبح سکه ای زیر بالش ظاهر میشد.
دست آخر سکه ها را که تعدادشان روز به روز زیادتر می شد روی هم گذاشت و فکر کرد اگر قرار باشد در خانه بمانم این همه طلا به چه درد میخورد؟ باید به سفر بروم و در عالم سیر و سیاحت کنم پس از از پدر و مادرش خداحافظی کرد کیسه شکارش را به کمر بست و تفنگش را بر دوش انداخت و راهی شد.
کاخ باشکوه
روزی از روزها از جنگل انبوه می گذشت و چون از جنگل بیرون آمد چشمش به کاخ باشکوهی افتاد که در دشت پیش رویش سر برافراشته بود پیرزنی کنار یکی از پنجره های کاخ ایستاده و بیرون را تماشا می کرد و دختری زیبا چون ماه تابان نیز کنارش ایستاده بود جادوگر بود به دختر گفت مردی که همین حالا از جنگل بیرون آمد صاحب گنج ارزشمندی است دختر دلبندم باید آن را از دستش بیرون بیاوریم چون این گنج به درد ما بیشتر می خورد تا او.
در شکم این مرد قلب پرنده ای سحر آمیز است و به همین دلیل هر روز صبح یک سکه طلا زیر بالشش ظاهر میشود پیرزن به دختر گفت که چگونه باید قلب پرنده را صاحب شود و چه نقشی باید بازی کند و دست آخر با چشم هایی شرورانه او را تهدید کرد و گفت اگر به حرفم گوش نکنی وای به حالت!
شکارچی به کاخ نزدیک شد چشمش به دختر افتاد و با خود گفت مدتهاست که این طرف و آن طرف پرسه زده ام و خسته شدهام بهتر است به این کاخ زیبا بروم و استراحت کنم پول هم که به اندازه کافی دارم.
اما شکارچی در واقع به این دلیل می خواست وارد کاخ شود که چشمش به آن دختر زیبا افتاده و به او دل باخته بود پس پا به درون گذاشت جادوگر و دختر به استقبالش آمدند و از او به خوبی پذیرایی کردند چندی نگذشت که شکارچی جوان به قدری شیفته دختر جوان شد که به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد، از چشم او به عالم نگاه میکرد و هرچه را که او می خواست انجام میداد.
بعد از مدتی پیرزن گفت حالا باید بی آنکه شکارچی متوجه شود قلب پرنده را به دست بیاوریم. پس معجونی ساخت و چون آماده شد آن را در جامی ریخت و به دختر گفت آن را به شکارچی بخوراند.
دختر جام را به شکارچی داد و گفت عزیزم دلم میخواهد این معجون را بنوشی. مرد جوان جام را گرفت و چون معجون را نوشید دل پرنده را بالا آورد دختر پنهان از شکارچی آن را برداشت و طبق دستور پیرزن قورتش داد.
از آن مرد پس جوان دیگر سکه زیر بالش نیافت چون حالا سکه زیر سر دختر پیدا میشد و هر روز صبح پیر زن آن را بر می داشت و می برد. اما جوان چندان دل از دست داده و عقل از سرش پریده بود که به هیچ چیزی فکر نمیکرد جز آنکه همیشه در کنار دختر باشد.
کوه مروارید
بعد از مدتی پیرزن گفت حالا قلب پرنده از آن ماست اما باید شنل سحرآمیز را هم از چنگش بیرون بیاوریم. دختر جواب داد بگذار شنل مال خودش باشد چون جز آن ثروت دیگری ندارد. پیرزن به خشم آمد و گفت از چنین شنلی نمی شود چشم پوشی کرد چون مانند آن در عالم پیدا نمی شود .باید به هر قیمتی که شده آن را به چنگ بیاورم بعد دختر را کتک مفصلی زد و به او گفت که اگر حرفش را گوش نکند بد خواهد دید.
پس دختر طبق دستور پیرزن کنار پنجرهای ایستاد و با حالتی اندوهگین به دوردست ها خیره شد. شکارچی پرسید چرا اینقدر غمگینی؟ دختر جواب داد: آه عشق من! کوه مرواریدی که پر از سنگ های قیمتی است در آن دور دست هاست. من در آرزوی آن سنگها میسوزم و چون دستم به آنها نمی رسد غمگینم. آخر چطور می شود آنها را به دست آورد؟ فقط پرنده ها پایشان به آن کوه می رسد چون پرواز میکنند اما این کار برای انسان محال است.
شکارچی گفت علت غم تو همین است؟ این که چیزی نیست همین حالا بار غم را از روی دلت برمیدارم! دختر را زیر شنل کشید و آرزو کرد که به کوه لعل برسد و در پلک بر هم زدنی هر دو خود را بالای کوه یافتند و به هر طرف که نگاه می کردند برق سنگ های گران قیمت چشمانشان را خیره میکرد.
هر دو عالی ترین و گران بها ترین سنگ ها را جمع کردند. از آن طرف پیرزن جادوگر با سحر و جادو ترتیبی داده بود که بعد از مدتی شکارچی خوابش بگیرد و شکارچی که بر اثر این افسون پلک هایش سنگین شده بود به دختر گفت بیا بنشینیم و کمی استراحت کنیم آنقدر خسته ام که نمی توانم سرپا بایستم. پس هر دو نشستند و شکارچی سر در دامن دختر گذاشت و به خواب رفت.
در خواب بود که دختر شنل را از دوشش برداشت مروارید ها و سنگهای قیمتی دیگر را در جیب گذاشت و با نیروی جادویی شنل خود را به خانه رساند. مدتی بعد شکارچی از خواب بیدار شد و چون دید که دختر به او خیانت کرده و او را در کوه تنها گذاشته گفت عجب فریبی خوردم! بعد درمانده و غمگین همانجا نشست و به حال خود تاسف خورد.
کلم سحرآمیز
صاحبان کوه مروارید، غول های وحشی و ترسناکی بودند که همان جا زندگی می کردند و طولی نکشید که شکارچی متوجه شد که سه غول به طرفش می آیند. پس دراز کشید و خود را به خواب زد. غول ها به او نزدیک شدند و یکی از آنها لگدی به او زد و گفت: این دیگر چه جور کرمی است که اینجا خوابیده؟
دومی گفت: لگد مالش کن تا بمیرد!
اما سومی از روی تحقیر گفت: ولش کن ارزش لگد کردن را ندارد! به هر حال نمی تواند برای همیشه اینجا بماند چون وقتی بالاتر برود نزدیکی های قله کوه از ابرها او را میگیرند و با خود می برند.
غول ها این را گفتند و رفتند اما شکارچی همه حرف های آنها را به دقت گوش داده بود و به محض آنکه از آنجا دور شدند از جا برخاست و خود را به قله کوه رساند پس از مدتی تکه ابری به سویش حرکت کرد او را گرفت و برد و مدت درازی در آسمان به این سو و آن سو رفت.
بعد پایین آمد و در باغی که پر از بوته های کلم بود و دورش را دیوار کشیده بودند فرود آمد و شکارچی، سالم روی کلم ها و سبزی ها افتاد. شکارچی به دور و برش نگاه کرد و گفت کاش چیزی پیدا میکردم و میخوردم خیلی گرسنه ام و با شکم خالی نمی توانم به راهم ادامه بدهم.
اینجا نه از سیب خبری هست و نه از گلابی! میوه دیگری هم نمی بینم. در این باغ غیر از کلم چیز دیگری پیدا نمی شود . دست آخر فکر کرد حالا که درمانده ام چارهای ندارم جز آنکه کمی از همین کلمه ها بخورم هرچند زیاد خوشمزه نیستند اما به هر حال سیر میشوم و حالم جا می آید.
بعد کلم درشتی کند و سرگرم خوردن شد اما هنوز کلم از گلویش پایین نرفته بود که احساس کرد حال عجیب و غریبی به او دست داده است! دست و پایش به سم تبدیل شد، چهره اش بزرگ و گوش هایش دراز شد و با وحشت دریافت الاغ شده است!!
با این همه چون گرسنگی او مدام شدت می گرفت و حالا دیگر برگ های ترد و تازه کلم باب طبع او بودند با اشتها به خوردن ادامه میداد دست آخر به کلم هایی رسید که از نوع دیگری بودند و به محض آنکه چند لقمهای از آنها فرو داد باز احساس کرد که حالش دگرگون شده و متوجه شد که بار دیگر به شکل اولش در آمده است. بعد از آن شکارچی دراز کشید و چون خسته بود به خواب رفت.
صبح که بیدار شد یک کلم از نوع بد و یک کلم از نوع خوب چید و فکر کرد به کمک این ها میتوانم حسابم را تسویه کنم و خائن ها را به سزای عمل شان برسانم و کلم ها را برداشت از دیوار باغ بالا رفت و در جستجوی کاخی که دختر در آن زندگی می کرد به راه افتاد بعد از چند روز خوشبختانه کاخ را یافت صورتش را سیاه کرد تا هیچ کس او را نشناسد و به در کاخ رفت.
خواهش کرد او را پناه بدهند و گفت آنقدر خسته ام که دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. جادوگر پرسید: روستایی کیستی و کارت چیست؟
شکارچی جواب داد پیک پادشاهم و مرا در جستجوی لذیذترین کلمی که در عالم می روید روانه کرده اند. خوشبختانه بخت یارم بوده و کلم را پیدا کردهام و حالا کلم همراه من است اما هوا گرم است. ممکن است برگ های لطیف کلم پلاسیده شوند و صلاح نمیدانم که فعلا به راهم ادامه دهم.
چون پیرزن توصیف کلم را شنید دیگ طمعش به جوش آمد و گفت روستایی عزیز اجازه بده کمی از این کلم بچشم شکارچی جواب داد حرفی ندارم چون دو کلم با خود آورده ام یکی از آنها را به تو میدهم.
بعد سر کیسه اش را باز کرد و کلم بد را به او داد پیرزن که سر سوزنی به او شک نبرده بود و دهانش سخت آب افتاده بود کلم را به آشپزخانه برد و با آن سالاد درست کرد و وقتی آماده شد طاقتش ازدست رفت و قبل از آن که ظرف سالاد را سر میز ببرد یکی دو برگ از آن برداشت و در دهان گذاشت. به محض آنکه کلم را فرو داد از شکل انسان بیرون آمد و شبیه الاغ شد و به حیاط دوید.
خدمتکار خانه وارد آشپزخانه شد چشمش به ظرف سالاد حاضر و آماده افتاد و خواست آن را به طبقه بالا ببرد اما در راه بنا به عادت همیشگی هوس کرد که آن را بچشد. پس یکی دو برگ از ظرف برداشت و خورد. در دم نیروی جادویی کلم کارگر افتاد، او هم الاغ شد و به حیاط دوید. ظرف سالاد هم بر زمین افتاد.
در این میان شکارچی در کنار دختر زیبا نشسته بود بود و چون از سالاد خبری نشد دختر که سخت به هوس افتاده بود گفت نمیدانم این سالاد چه شد؟ شکارچی فکر کرد حتماً کلم تا حالا کار خودش را کرده است و به دختر گفت الان به آشپزخانه می روم و سر و گوشی آب می دهم.
پلهها را که پایین می آمد چشمش به دو الاغ افتاد که دور حیاط میدویدند و چون به آشپزخانه رسید دید سالاد روی زمین پخش شده است. با خود گفت خوب شد ظاهرا آن دو نفر سهم خود را خورده اند بعد برگ های باقیمانده را از زمین برداشت آنها را در بشقاب گذاشت و برای دختر برد و به او گفت برای اینکه بیشتر از این منتظر نمانی، خودم سالاد لذیذ را آوردم.
دختر سرگرم خوردن شد و مثل دیگران بی درنگ از شکل انسان بیرون آمد. او هم تبدیل به الاغ شد و به حیاط دوید. بعد از آن شکارچی ابتدا صورتش را شست تا جادوگر و دختر او را بشناسند و سپس به حیاط رفت و گفت حالا به سزای خود می رسید و به گردن همگی طنابی انداخت، پشت سر هم قطارشان کرد و آنها را برد و برد تا به آسیابی رسید.
به پنجره آسیاب کوفت. آسیابان سرش را بیرون آورد و پرسید چه میخواهد؟ شکارچی جواب داد: ۳ الاغ چموش دارم که دیگر نمیخواهم نگهشان دارم. اگر به آنها جا بدهی و طوری که میگویم اداره شان کنی، مزد خوبی به تو خواهم داد. آسیابان گفت حرفی ندارم اما چطور باید آنها را اداره کنم؟
شکارچی گفت که باید الاغ پیر را که همان جادوگر بود، روزی سه بار کتک بزند و یک بار غذایش بدهد الاغ جوان تر را که خدمتکار خانه بود، روزی یک بار کتک بزند و سه بار غذایش بدهد و الاغ جوان تر از همه را که همان دختر زیبا بود اصلاً کتک نزند و فقط روزی سه بار به او غذا بدهد، چون دلش راضی نمیشد که دختر کتک بخورد.
بعد از آن به کاخ رفت و در آنجا منزل کرد. چند روز بعد آسیابان به سراغش آمد و به او خبر داد که الاغ پیر که قرار بود روزی سه بار کتک بخورد و فقط یک وعده غذا نصیبش شود مرده و گفت دو الاغ دیگر هنوز نمرده اند و روزی سه وعده کاه و یونجه می خورند. اما آنقدر بی دل و دماغند که همین روزها می میرند.
دل شکارچی به رحم آمد خشمش را فرو خورد و به آسیابان گفت الاغ ها را پس بدهد و وقتی آمدند قدری از آن کلم دیگر به آنها خوراند و هر دو به شکل اولشان درآمدند.
دختر زیبا در برابرش به زانو افتاد و گفت: عزیزم از خطایم بگذر و مرا ببخش. چون مادرم بر خلاف میلم به اینکار وادارم کرد و بدان که با تمام وجود دوستت دارم. شنل سحرآمیزت در گنجه آویزان است همین الان داروی تهوع آور میخورم و قلب پرنده را هم به تو بر می گردانم اما شکارچی که فکر دیگری در سر داشت به او گفت آن را برای خودت نگه دار چون خیال دارم تو را به همسری برگزینم و دیگر من و تو یکی هستیم.
پس جشن عروسی برپا شد و آن دو تا پایان عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
پیشنهاد میکنیم بخونید :
برای مشاهده وبلاگ این جا کلیک کن
برای مشاهده صفحه اصلی اینجا کلیک کن