The English story of the maiden and her bucket
داستان انگلیسی دوشیزه و سطلش
Moral of the story:
Don’t count your chickens before theay hatch.
One day, Molly the milkmaid had filled her pails with milk. Her job was to milk the cows, and then bring the milk to the market to sell. Molly loved to think about what to spend her money on
یک روز، دوشیزه مولی سطل هاشو پر از شیر کرده بود. کار او دوشیدن شیر گاوها و بردن شیرها به بازار بود. مولی دوست داشت به این فکر کنه که پول هاشو برای چه چیزی خرج کنه
پیشنهاد مطالعه:
As she filled the pails with milk and went to market, she again thought of all the things she wanted to buy. As she walked along the road, she thought of buying a cake and a basket full of fresh strawberries
در حالی که سطل های شیر رو پر کرده بود و به بازار می رفت، دوباره به همه چیزی هایی که میخواست بخره فکر میکرد وقتی در جاده راه میرفت، به فکر خریدن کیک و یک سبد پر از تو فرنگی تازه بود
به ما در اینستاگرام بپیوندید تا از جدیدترین آموزش ها و مطالب ما با خبر شوید.
A little further down the road, she spotted a chicken. She thought, “With the money I get from today, I’m going to buy a chicken of my own. That chicken will lay eggs, then I will be able to sell milk and eggs and get more money!”
یکم جلوتر از جاده، مرغی رو دید. او با خودش فکر کرد: با پولی که امروز میگیرم میتونم یک مرغ برای خودم بخرم. وقتی مرغ هر روز تخم بزاره من میتونم شیر و تخم مرغ رو با هم بفروشم و پول بیشتری در بیارم
پیشنهاد مطالعه:
10 حقیقت جالب درباره تیرانوسوروس رکس (دایناسور تیرکس)
She continued, “With more money, I will be able to buy a fancy dress and make all the other milkmaids jealous.” Out of excitement, Molly started skipping, forgetting about the milk in her pails. Soon, the milk started spilling over the edges, covering Molly
او به فکر کردن ادامه داد: با پول بیشتر میتونم یک لباس شیک بخرم و همه شیر فروش ها بهم حسادت کنن. مولی از خوشحالی شروع به پریدن کرد و از شیرهای داخل سطل غافل شده بود. در همین حین که مولی داشت میپرید شیرها روی مولی سرازیر شدن.
Drenched, Molly said to herself, “Oh no! I will never have enough money to buy a chicken now.” She went home with her empty pails
مولی که خیس شده بود با خودش گفت : اوه نه !! من هیچ وقت پول خرید یک مرغ رو نخواهم داشت. او با سطل های خالی به خونه رفت.
Oh, my goodness! What happened to you?” Molly’s mother asked
مادر مولی پرسید : اوه خدای من!! چه اتفاقی برات افتاده ؟
I was too busy dreaming about all the things I wanted to buy that I forgot about the pails,” she answered
او پاسخ داد، من آنقدر مشغول رویاپردازی درباره چیزایی که میخواستم بخرم بودم که از سطل های شیری که در دستم بود غافل شدم
Oh, Molly, my dear. How many times do I need to say, ‘Don’t count your chickens until they hatch?
مادر گفت: اوه مولی عزیزم چندبار باید بهت بگم جوجه هاتو قبل از بیرون اومدن نشمار؟
اگه داستان انگلیسی دوشیزه و سطلش رو دوست داشتی اینجا کلیک کن و داستان انگلیسی چوپان دروغگو رو بخون
پیشنهاد مطالعه :
مشاهده تمام پست های اطلاعات عمومی
مشاهده تمام پست های تست هوش
مشاهده سرگرمی های گردولرن
مشاهده مطالب علمی گردولرن