حتما اسم ضحاک ماردوش رو شنیدین … ضحاک ماردوش پنجمین داستان پادشاهان در شاهنامه فردوسیه … تو این پست درباره ضحاک برای شما توضیح دادیم که چه کسی بود و چیکار میکرد …😐🤔
قصه ضحاک ماردوش
ضحاک فرزند فرمانروایی در عربستانه …👀
مرداس فرمانروای بسیار ارزشمند و مهربان و ثروتمند بود و همه مردم از او راضی بودند . مرداس پسری به نام ضحاک داشت.👦
ضحاک دقیقا برعکس پدرش خیلی شرور بود و مردم رو آزار میداد …😈
ضحاک فکر میکرد چون پدرش ثروتمنده بهتر از همه هست و همیشه به خودش افتخار میکرد …😌
او همیشه آرزو میکرد تا پدرش زودتر بمیره تا بتونه ثروتشو تصاحب کنه و حتی شب و روز به فکر تصاحب ثروت پدرش بود بنابر این شیطان تصمیم گرفت از طریق ضحاک به اهدافش برسه …😐😑
ضحاک کسی بود که خیلی زود تحت تاثیر کسی قرار میگرفت بخاطر همین یه روز یک اهریمن (شیطان) اومد سراغش تا توسط ضحاک تو دنیا هرج و مرج ایجاد کنه …😮👻
زمانی که ضحاک جوان بود اهریمن به عنوان یک همدم و همراه چاپلوس ظاهر میشه و با مقام هایی که میخواد بعد از پدرش به دست بیاره اون رو گول میزنه که پدرش رو به قتل برسونه تا زودتر فرمانروایی رو به دست بیاره …👑🎎
روزی شیطان پیش ضحاک رفت و به اون گفت : “من همدم تو هستم . مطمئن باش اگه با من باشی خیلی بهت خوش میگذره”😇
ضحاک قبول کرد و تقریبا یک هفته اونا باهم بودن و به شکار میرفتن و حسابی خوش میگذروندن …🏹
تا اینکه شیطان گفت : “این چیزی که بهت میگم رو به هیچ کس نگو ! تو لایق پادشاهی هستی نه پدرت …👑 پدرت پیر شده و دیگه نمیتونه درست فرمانروایی کنه و تو باید بجاش باشی و تا وقتی اون زنده هست از ثروتش هیچی به تو نمیرسه … پس باید اونو نابود کنی تا فرمانروایی به تو برسه”😲😢
ضحاک گفت : “اما اگه من پدرمو بکشم کسی منو به عنوان پادشاه قبول نمیکنه”😓
شیطان گفت : “اگه به حرفم گوش ندی من هم تو رو خوار میکنم و پدرتو بلند مرتبه ..👻
پیشنهاد مطالعه
9 روش برای افزایش انگیزه کتاب خواندن در کودکان
خلاصه اینقدر شیطان به ضحاک گفت تا قبول کرد …😧
به نظرتون چطوری پدرشو کشته؟؟😟 در ادامه بهتون میگیم …👇👇
مرداس همیشه نماز صبحش رو توی باغی پر از گل و درخت های زیبا که مال خودش بود میخوند …📿🌳
ضحاک توی همون باغی که پدرش نماز میخوند چاهی کَند و روی اون رو با برگ هایی که از درختان روی زمین ریخته بود پوشوند و صبح که مرداس برای نماز خواندن به آنجا رفت به داخل چاه افتاد همونجا جونشو از دست داد …⚰
تازه عجیب اینه که ضحاک خیلی خوشحال بود که پدرش مرده و الان اون به تخت پادشاهی میشینه …😑
ضحاک به تخت نشست و چند سال فرمانروایی کرد و مردم خیلی از دستش عصبانی شده بودند و از او راضی نبودند …🤕
در اون زمان شیطان دست از سر ضحاک برداشت اما بعد از چند وقت دوباره اومد ولی به شکل یک آشپر ماهر و با تجربه …🍙🍳
او به قصر ضحاک رفت تا به شکل یک آشپر دوباره ضحاک رو گول بزنه …😬 به ضحاک گفت ای پادشاه، من یک آشپر ماهر و زبر دست هستم اگه میشه به من اجازه بدین تا براتون خدمت کنم و هنر هامو بهتون نشون بدم …🙏
ضحاک قبول کرد و فورا به وزیرش دستور داد تا اون رو به آشپرخونه قصر ببرند و کلید اونجا رو بهش بدن …🗝🚪
شیطان چند وقت برای ضحاک کار کرد و در اون زمان برای پادشاه غذای های فوق العاده ای درست کرد و ضحاک خیلی خوشش آمد …😃
یک روز شیطان یه غذای خیلی خوشمزه از گوشت مرغ و بره و گاو پخت و پیش ضحاک رفت . تا ضحاک از غذای اون خورد گفت “به به چقدر خوش مزه است تا حالا کسی چنین غذایی درست نکرده بود حالا به خاطر این غذای خوشمزه یک آرزوی تو رو بر آورده میکنم … بگو چه آرزویی داری؟؟”🤔☄
شیطان گفت “من هیچ آرزویی ندارم”🙂
ضحاک گفت “باید آرزویت را بگویی وگرنه شکنجه ات میکنم”😑
شیطان گفت “من فقط میخواهم شانه های شما رو ببوسم ، آرزوی دیگه ای ندارم …”😗
ضحاک گفت “خب بیا و شانه های منو ببوس …😙
شیطان جلو رفت و شانه های پادشاه رو بوسید و زود غیب شد …😗
پیشنهاد مطالعه
داستان انگلیسی آقای استیون با ترجمه
خب حالا فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟؟ چرا غیب شد؟؟😲
زمانی که شیطان شانه های ضحاک رو بوسید دقیقا جای بوسه های شیطان دو مار به وجود اومد بخاطر همین شیطان فورا غیب شد و دیگه کسی اونو ندید …👀
همه کسانی که اونجا بودن تعجب کردند. ضحاک ماردوش فورا دستور داد سر این دو مار رو قطع کنن ولی هر بار که قطع میکردن دوباره بوجود میومدن …🐍
ضحاک فرمان داد تا هر چی پزشک توی قصر و کشور هست بیارن تا شاید کسی بتونه اون مار ها رو از بین ببره اما هر پزشکی که میومد نمیتونست ضحاک رو معالجه کنه …💊
چند روز گذشت و ضحاک از این اتفاق ناراحت بود و هر روز بر اون آشپر لعنت میفرستاد تا اینکه روزی شیطان خودش رو به شکل یک پزشک در آورد و پیش ضحاک رفت …💊
ضحاک گفت “بگو ببینم چیکار کنم که این دو مار زشت ناپدید بشن”🤔
شیطان گفت “باید هر روز به هر کدومشون مغز انسان بدی”😐
ضحاک از اون به بعد هر روز به خدمتکارانش دستور میداد تا دو جوان بی گناه رو بکشن و مغزشون رو به مار ها بدن تا شاید کمی آروم بشن و این کار سالها ادامه داشت …😯
به نظر شما این کار عاقلانه و درست بود؟؟🙁 ادامه داستان رو بخونید …😉👇
پیشنهاد مطالعه
مهمترین کلاس های اوقات فراغت کودکان و نوجوانان
جمشید یکی از پادشاهان ایران بود که بسیار بسیار ظالم و پلید بود طوری که تمام مردم از دستش ناراضی بودن تا اینکه ایرانی ها تصمیم گفرفتن پیش ضحاک ماردوش برن و ازش بخوان تا جمشید رو نابود کنه!🗡🏹
ضحاک قبول کرد و یک لشکر عظیم ساخت و به سراغ جمشید رفت تا اون رو نابود کنه …🏹
خلاصه سپاه ضحاک پیروز شد و جمشید رو اعدام کرد و با یک اره خیلی تیز از وسط نصفش کرد …🔪
(خدایی جمشید با اینهمه کار حقش این نبود 😐😂)
ضحاک وقتی جمشید رو کشت خودش به جاش به تخت نشست و فرمانرای ایران شد …👑
ایرانیان از دست ضحاک هم در امان نبودن و مادران و پدران غصه می خوردن و بخاطر غم از دست دادن فرزنداشون گریه میکردن …😭
روزی دو جوان به نام های ارمایل و گرمایل تصمیم گرفتن که آشپزی رو یاد بگیرن تا بتونن در قصر ضحاک آشپزی کنن…👬
خلاصه این دو جوان تمام فوت و فن آشپزی رو یاد گرفتن و به قصر ضحاک ماردوش رفتن و از او خواستن تا اجازه بده براش آشپزی کنن …🙏🍽
میدونی اونا چی کار میکردن تو آشپزخونه؟؟😀
به جای اینکه هر روز دو تا آدم بکشن یکی میکشتن و مغز اون رو با مغز گوسفند قاطی میکردن و اینجوری به کم نشدن جمعیت کمک میکردن و تونستن جون خیلی هارو نجات بدن …😃
خب یه روز ضحاک خواب بود و توی خواب دید که داره قدم میزنه و یک دفعه سه مرد جنگجو پیش اون اومدن و میخواستن ضحاک ماردوش رو بکشن! یکی از مرد ها از دو تا مرد دیگه قوی تر بود و و پیش ضحاک اومد و با گرزی که سر اون به شکل گاو بود به سر ضحاک زد و اون رو کشت و با طنابی اون رو بست و توی چاهی انداخت …🛌
ناگهان ضحاک از خواب پرید. حالش اصلا خوب نبود و با پریشانی خوابش رو برای همسرش تعریف کرد و همون شب خوابگزاران رو خبر کرد تا بیان و خوابش رو تعبیر کنن …🤒
پیشنهاد مطالعه
ضحاک گفت “زود بگید تعبیر خواب من چیه؟؟؟چه کسی قراره تاج و تخت منو بگیره و بجای من فرمانروایی کنه؟؟؟😤
تمام خوابگزاران از ترس زبونشون بند اومده بود چون تعبیر خواب ضحاک بد بود …🤐
اونا تا ۳ روز چیزی به ضحاک نگفتن و با هم مشورت کردن تا روز چهارم ….😶
روز چهارم پیش ضحاک رفتن و یکی از مرد ها که خیلی باهوش و زرنگ بود گفت “قربان میدونید که همه یک روزی خواهند مرد حتی اگه شخص با ارزش و ثروتمند ، حتی پادشاه هایی که قبل از شما بودن همه روزی از دنیا رفتند … تعبیر خواب شما اینه که جوانی به اسم فریدون فرزند شخصی به نام آبتین شما رو از تخت پادشاهی پایین می کشه … اما هنوز این جوان به دنیا نیومده نگران هیچی نباشید …”😯
ضحاک گفت “چرا آخه میخواد منو بکشه و تاج و تخت منو تصرف کنه؟؟؟ اصلا چه دشمنی با من داره؟؟؟”😥🤔
یکی دیگه از خوابگزار ها گفت “چون شما گاوی که اون رو پرورش داده و با شیر اون بزرگ شد و همچنین پدرشو میکشی…”👴
ضحاک تا این رو شنید اونقدر حالش بد شد که از روی تختش افتاد و بیهوش شد …😷🤒
چند سالی از این ماجرا گذشت و ضحاک اصلا آروم و قرار نداشت و سربازانش به دنبال اون پسرک بودن …🤕
ضحاک ماردوش هر روز خشمگین و خشمگین تر میشد و همیشه عصبانی بود …😵😡
توی همین موقع ها بود که توی یک روستایی دور افتاده ، مرد و زن فقیری به نام های آبتین و فرانک تازه صاحب فرزند شده بودن و خیلی بچه شون رو دوست داشتن …👪
پیشنهاد مطالعه
اهرام مصر و ناگفته های آن
یک روز که مرد در مزرعه اش مشغول کار بود سربازان ضحاک اومدن و از اون پرسیدن ” اسم تو چیه؟؟”🤔
مرد گفت “اسم من آبتینه…”🙃
سربازان کمی مشکوک شدن و دوباره پرسیدن “آیا فرزندی داری؟؟اسمش چیه؟؟”🤔
آبتین گفت “آره اسمش فریدونه …”👶
سربازان تا این رو شنیدن آبتین رو کشتن …😨
فرانک دید چند ساعتی شده که از آبتین خبری نیست … نگران شد و از بقیه سراغ آبتین رو میگرفت تا اینکه یکی از اون ها گفت “همسرت رو سربازان ضحاک کشتن و الان به دنبال پسرت میگردن تا اون رو هم بکشن”😣
فرانک گریه زاری کنان پرسید “چرا همسرم رو کشتن؟؟ اصلا چرا به دنبال پسرم هستن؟؟”😭😩
او گفت “چون ضحاک چند سال پیش خواب دید که پسر تو اون رو خواهد کشت و الان به دنبال اون میگرده تا اون رو به قتل برسونه”😞
فرانک تا این رو شنید به خانه برگشت و فریدون رو بغل کرد و به راه افتاد …👩👶
رفت و رفت تا به یک دشت خیلی با شکوه رسید ناگهان چشمش به یک گاو خیلی زیبا افتاد …🐄
صاحب گاو فرانک رو دید و از اون پرسید “اینجا چیکار میکنی؟ اصلا اسمت چیه؟؟”🤔
فرانک گفت “من زنی فقیر و بی پناه هستم و جای خواب ندارم شوهرم رو سربازان ضحاک کشتن و الان به دنبال فرزندم میگردند تا اون رو هم بکشن”😣
مرد دلش به حال فرانک سوخت و به خونش برد و از اون پذیرایی کرد …☕
پیشنهاد مطالعه
فرانک پرسید “اسم این گاو چیه؟”😍
مرد گفت “اسمش برمایه هست”🤗
فرانک گفت “میشه من فریدون رو پیش شما بزارم تا شما با شیر این گاو اون رو پرورش بدید؟ قول میدم مزدش رو بدم”😔
مرد قبول کرد و فرانک فریدون نوزاد رو گذاشت و به خونه برگشت و در مزرعه کار میکرد تا کمی پول جمع کنه تا بتونه مزد اون مرد رو بده …🏜
سه سال گذشت و همینطور خبر برمایه در سراسر دنیا پیچید و تا این خبر به گوش ضحاک رسید فورا به سرباز هایش دستور داد تا پیش گاو برن و اون رو بکشن چون میدونست این گاو فریدون رو پرورش میده …👶🐄
پیشنهاد می کنیم حتما یه سر به بخش تست هوش های گردولرن بزنید و هوش خودتونو به چالش بکشید!
فرانک تا فهمید سربازان میخوان برمایه رو بکشن و فریدون رو نابود کنن قبل از اونا به اونجا رفت و فریدون رو به پشتش بست و راه افتاد ….🛤
رفت و رفت تا به کوه دماوند رسید …🗻
همینطور که از کوه بالا می رفت مردی روحانی رو دید …👀
مرد از او پرسید “تو کی هستی؟”🤔
فرانک گفت “من زنی بی پناه هستم و میخوام فرزندم رو پیش شما نگهدارم تا شما اون رو بزرگ کنید..”😺
فرانک تمام ماجرا رو برای مرد تعریف کرد …🗣
مرد هم دلش به حال فرانک سوخت و قبول کرد فریدون رو پیش خودش نگهداری کنه …🙃
پیشنهاد مطالعه
چند سال گذشت تا اینکه فریدون ۱۶ ساله شد ..🙎
یک روز فریدون از کوه دماوند پایین اومد پیش مادرش رفت و گفت “اصل و نژاد من از کیه؟ پدر من کیه؟”🙍
فرانک گفت “پدر تو آبتین مردی نیکوکار بود که یک شب ضحاک ماردوش خواب دید سه جوان به او حمله کردن اما یک نفر با گرزی که سر مثل گاو بود اون رو میکشه و تعبیر خوابش این بود که جوانی به نام فریدون روزی اون رو میکشه … بخاطر همین ضحاک ماردوش پدرتو کشت و الان دنبال توئه …👀
فرانک تمام داستان رو برای فریدون تعریف کرد . فریدون هم وقتی این ها رو شنید عصبانی شد به فرانک گفت “مادر شک نکن که انتقام پدرم رو از ضحاک ماردوش خواهم گرفت”💪
چند سال گذشت و ضحاک هنوز به فکر فریدون بود و میترسید بنابراین یک روز تمام یارانش رو جمع کرد و به اون ها گفت “من دشمنی به نام فریدون دارم و هر لحظه ممکنه به ما حمله کنه بخاطر همین ما باید تعداد لشکریانمون رو چند برابر کنیم”🏹
سپس ضحاک به وزیرش دستور داد تا یک برگه بیارن و توی برگه بنویسن ضحاک پادشاهی درست کار بوده و همه اون رو امضا کنن …📝
تمام مردم حتی اگه نمیخواستن باید اون رو امضا میکردن …📃
یک روز مردی به نام کاوه آهنگر که تمام فرزنداشو به جز یک نفر به خاطر غذا دادن به مار های ضحاک از دست داده بود به دربار ضحاک اومد تا تنها فرزندشو که توی زندانه بخاطر مار های ضحاک ، نجات بده …😶
اون با عصبانیت وارد دربار شد و خواست با ضحاک ملاقات کنه …🙄
وقتی ضحاک کاوه رو دید ترسید و پرسید “اسمت چیه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟”🤔
مرد گفت “من کاوه آهنگر هستم تو مغز تمام فرزندانم رو به مارهای روی شانه هایت دادی و حالا یک فرزند برام باقی مونده و اون رو هم زندانی کردی تا مغزش رو به مارها بدی . اومدم تا اون رو نجات بدم”😠
چون ضحاک میترسید تا جنگ شه دستور داد پسرشو آزاد کنن و اون برگه رو بیارن تا کاوه و پسرش امضا کنن …📝
وقتی برگه رو آوردن کاوه نه تنها امضا نکرد بلکه اون برگه رو پاره کرد از از دربار خارج شد ؛ تمام مردم کاوه رو تشویق کردن و از اون بخاطر این کارش تشکر کردن …🙏🌷
کاوه وقتی این همه تشویق رو دید لباس چرمیشو درآورد و به سر شمشیرش زد و گفت “این نماد مبارزه ماست و حالا باید به سراغ فریدون بریم و از اون کمک بخوایم تا بتونیم ضحاک رو از پا در بیاریم …👚
اونا به سمت کوه دماوند راه افتادن . راه خیلی طولانی بود ولی هیچ کدومشون خسته نشدن چون خیلی شوق و ذوق داشتن …😀
فریدون وقتی اینهمه جمعیت رو دید فکر کرد سربازان ضحاک هستن ولی وقتی نزدیکتر شدن دید ساده هستن …😊
فریدون فریاد زد “شما کی هستید؟”😲
کاوه گفت “ما کسانی هستیم که سال های زیادی ظلم ضحاک رو تحمل کردیم و دیگه نمیتونیم و پیش تو اومدیم تا از تو کمک بگیریم و ضحاک رو نابود کنیم …💪✊
فریدون از این حرف خوشحال شد و با مرد روحانی مشورت کرد و سپس رو به مردم کرد و گفت “شما باید به من کمک کنید تا یک لشکر عظیم بسازیم و تمام مردم شهر رو هم راضی کنیم تا به ما ملحق بشن و اون موقع به ضحاک حمله کنیم …😠
پیشنهاد مطالعه
نقش والدین در ایجاد روابط سالم و موثر با فرزندان
خلاصه سپاه فریدون به سوی کاخ ضحاک راه افتادن و وقتی این خبر به گوش ضحاک رسید اونقدر ترسید که وسایل هاشو جمع کرد و فورا از آنجا خارج شد …😨
سپاهیان فریدون به کاخ ضحاک نزدیک شدن و جنگ بین دو سپاه فریدون و ضحاک شروع شد و در نهایت سپاه فریدون پیروز شد …😃
اونا تونستن وارد کاخ ضحاک بشن ولی هر چی گشتن ضحاک رو پیدا نکردن ؛ بخاطر همین فریدون از یکی از وزیران ضحاک پرسید “اون ضحاک ماردوش و پلید کجاست؟”😡
وزیر که خیلی ترسیده بود جواب داد “ضحاک به کشور هند رفته تا با جادو هندی ها ، تعبیر خوابگزاران رو باطل کنه تا شاید بتونه زنده بمونه و زود به اینجا برمیگرده”😰
فریدون هم منتظر موند تا ضحاک از راه برسه و وقتی یاران ضحاک فهمیدن که فریدون منتظر اونه یکی از سربازان رو فرستادن تا به ضحاک خبر بده. او راه افتاد و در راه سپاه ضحاک رو دید که از هندوستان بر میگردن . برای همین نزدیک ضحاک شد و گفت “فریدون منتظر شماست و میخواد شما رو بکشه”😐
ضحاک تا این رو شنید خندید و گفت “من با جادو و طلسم تعبیر خوابم رو باطل کردم اصلا امکان نداره”😄
سرباز گفت “جادوگران به شما دروغ گفتن و فریدون تمام کاخ رو تصرف کرده و الان منتظر شماست و حتی گرزی که سرش شبیه گاوه توی دستشه”😑
ضحاک تا این رو شنید دوباره ترس تمام وجودش رو گرفت و فهمید که دیگه عمرش به پایان رسیده و دستور داد تا سرباز ها خودشونو برای جنگ آماده کنن و به طرف شهر راه افتاد …😥
وقتی سپاه ضحاک به شهر رسید نبرد بین دو سپاه آغاز شد و چون مردم دلشون از ضحاک پر بود از روی بام های خونشون به طرف سپاه ضحاک سنگ پرتاب میکردن …😕
سپاه ضحاک و همچنین خود ضحاک از جنگ نا امید شده بودن …🤕
پیشنهاد مطالعه
فریدون از جنگ خسته شده بود و خواست کمی استراحت کنه اما ضحاک به اتاقی که فریدون در آنجا در حال استراحت بود رفت و خواست فریدون رو غافلگیر کنه اما فریدون از جاش پرید و به سمت ضحاک حمله کرد و خواست با گرزش ضحاک رو بکشه اما ناگهان کسی به نام سروش از آسمان ظاهر شد و اون رو از کشتن ضحاک منصرف کرد و گفت “ضحاک ماردوش رو نکش . زمان مرگ اون هنوز نرسیده . اسیرش کن”🗡
فریدون ضحاک رو نکشت اما دو دست اون رو بست و به سوی کوه دماوند به راه افتاد و ضحاک رو زیر کوه برد و با زنجیری اون رو بست و ضحاک ماردوش تا زمان مرگش سختی کشید …💀
این هم از داستان ضحاک ماردوش که یکی از داستان های زیبای شاهنامه فردوسی هست.
حتما حتما نظرهاتون رو درباره داستان زندگی ضحاک ماردوش در قسمت دیدگاه ها بنویسید 🥰💬
برای پیوستن به صفحه ما در اینستاگرام و آپارات اینجا کلیک کنید …
مشاهده همه مطالب اطلاعات عمومی